loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

mehrdad بازدید : 1192 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (1)

بعد اين كه مدت‌ها دنبال دختري باوقار گشتيم كه هم خانواده‌ي اصيل داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه‌ام دختري را معرفي كرد. وقتي پرسيدم از كجا مي‌داند دختر همان كسي است كه من مي‌خواهم، گفت: توي تاكسي ديدمش. از قيافه‌اش خوشم آمد. وقتي پياده شد، تعقيبش كردم. دم در خانه‌ بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه‌ها حرف مي‌زد. به ظاهرش مي‌خورد آدم خوبي باشد. خلاصه چونکه قيافه‌ي دختره حسابي به دلم نشسته بود تصمیم گرفتم هرطور شده اين وصلت را جور كن . وقتي حرف‌هاي مستدل! عمه‌ را شنيديم گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! همين را دنبال مي‌كنيم. ان‌شاء‌الله خوب است. اين طوري شد كه رفتيم خواستگاري.

پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره‌اند؟
-دانشجو هستند.
-مي‌دانم دانشجو هستند. شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني بابت درس خواندن پول مي‌گيرند؟
-نخير، اتفاقاً در دانشگاه آزاد درس مي‌خوانند و به اندازه‌ي هيكلشان پول مي‌دهند.
-پس بيكار هستند!
-اختيار داريد قربان! ايشان قرار است مهندس شوند!
پدر دختر گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي‌دهيم. بفرماييد! و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.

عمه‌خانم كه مي‌خواست هر طور شده...

 

برای مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید...

mehrdad بازدید : 979 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (2)

مدیر کل امور فرهنگی سازمان ملی جوانان در گفتگو با روزنامه ایران گفت: «مجردها برای فرار از ازدواج بهانه می‌تراشند. درصد بسیاری از دختران و پسران آمادگی ازدواج دارند و تنها منتظرند از سوی افرادی تشویق به آن شوند».

صحنه: داخلی، روز
نور، صدا، تصویر...حرکت!
مادر: آفرین پسرم... برو ازدواج کن! هووووورررراااا.
پسر: من که نه کار دارم نه می‌توانم خانه اجاره کنم چطوری بروم زن بگیرم؟
پدر: تو می‌توانی پسرم... برو جلو، ما پشتت هستیم!

صدای افرادی از توی کوچه: آفرین، صدآفرین، هزار و سیصدآفرین! ( مگر نشنیدید که گفتند جوان منتظر است از سوی افرادی(؟!) تشویق به ازدواج شود، حالا چه فرقی می‌کند افرادش چه کسانی باشند؟) پسر: ولی من هنوز نمی‌توانم پول توجیبی خودم را هم دربیاورم. پدر به خواهر و برادر کوچکتر: خب تشویقش کنید! یک و یک و یک، دو و دو و دو! خواهر کوچکتر: هول نشو دقت کن... مسابقه است، همت کن! برادر کوچکتر: هیپ هیپ هورا... زنده باد شادوماد! پسر: بابا شما که یک عروسی مختصر هم نمی‌توانید برای من بگیرید چرا بقیه را علیه من می‌شورانید؟ پدر: ساکت باش، تو حالی‌ات نمی‌شود! ما داریم تشویقت می‌کنیم بدبخت! صداهای توی کوچه: ما منتظر عروسی هستیم... هیچ‌جا نمی‌ریم همین‌جا هستیم! مادر( تحت تاثیر جو): نون و پنیر و سالاد، یالله بشو تو داماد!

پسر:‌ من حتی یک دست کت و شلوار درست و حسابی هم ندارم که برویم خواستگاری... هزار جور گرفتاری دارم. درسم هنوز تمام نشده. شهریه کلاس‌هایم را با بدبختی جور می‌کنم. هرکس از راه می‌رسد به من گیر می‌دهد. زور همه به جوان‌ها رسیده. آن وقت توقع دارید بروم یک نفر را انتخاب کنم برای همه عمر؟ با چه آموزشی؟ از بچگی به ما گفتند دخترها لولو خورخوره‌اند. بزرگتر که شدیم گفتند بحران ازدواج است، مواظب باش دخترها گولت نزنند. تا با همکلاسی دخترمان دو کلام حرف زدیم طرف پرسید چه کاره‌ای؟ راست می‌گوید خب. با کدام درآمد می‌خواهم دستش را بگیرم بیاورمش کجا؟! این جوری می‌خواهم خوشبختش کنم؟ شما فکر می‌کنید مشکلات من یکی دوتاست؟ پدر: پس با این همه مشکل آن گوشه نشسته‌ای چه غلطی می‌کنی؟ آن چیست که داری می‌تراشی؟ پسر: بهانه است!! می‌تراشم که یک وقت مجبورم نکنید ازدواج کنم!

mehrdad بازدید : 460 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (1)

 خاطرات یک دانشجوی دختر دم بخت
امروز هیچکس از من خواستگاری نکرد!


دوشنبه اول مهر: امروز روز اولي است كه من دانشجو شده‌ام. شماره‌ي كلاس را از روي برد پيدا كردم. توي كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتي پرسيدم: كلاس ادبيات اينجاست؟ خنديد و گفت: بله، اما تشكيل نمي‌شه! و در مقابل تعجبم گفت يكي دو هفته‌ي اول كه كلاس‌ها تشكيل نمي‌شود و خنديد. با اينكه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد ترم يكي هستيد يا نه؟ گمانم مي‌خواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاري؛ اما شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!
***
دو هفته بعد، سه‌شنبه: امروز دوباره دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم. از دور به من سلام كرد. جوابش را ندادم. شايد دوباره مي‌خواست خواستگاري كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت: دو هفته از كلاس‌ها گذشته، تا حالا كجا بوديد؟ يكي از پسرهاي كلاس گفت: لابد خواب بودن. من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاري كند، هيچ وقت جوابش را نمي‌دهم چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!
***
چهارشنبه: امروز صبح قبل اينكه به دانشگاه بروم از اصغرآقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم. از من پرسيد دانشگاه چه طور است؟ جوابش را ندادم. به نظرم مي‌خواست خواستگاري كند، اما رويش نشد. اگر خواستگاري هم مي‌كرد، قبول نمي‌كردم؛ آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازه‌ي خودم باشد!
***
سه هفته بعد شنبه: امروز سرم درد مي‌كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال تمام مدت جلوي مغازه‌اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازه‌اش بروم مي‌گويم قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفي دربيايد، چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!
***
چهارشنبه: امروز يكي از پسرهاي سال بالايي كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد عذرخواهي كرد و بخشيدمش. به نظرم مي‌خواست خواستگاري كند، چون فهميد من چه همسر باگذشتي برايش مي‌شوم؛ اما من قبول نمي‌كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسي تنه نزند!
***
دوشنبه: امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتي گفتم دوتا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم‌هايش كه تو هم رفت فهميد غيرتي است. حالا مطمئنم كه او نمي‌تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم غيرتي نباشد، اين كارها قديمي شده!
***
دوشنبه: امروز روز بدي بود. همان پسر سال بالايي شيريني ازدواجش را پخش كرد. خيلي ناراحت شدم. دیگر حتي اگر به پايم هم بيفتد با او ازدواج نمي‌كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!
***
شنبه: امروز يك پسر بچه توي مغازه‌ي اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزاده‌اش است، اما بچه هي بابا بابا مي‌گفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگري نداشته باشد!
***
يكشنبه: امروز همان پسري كه روز اول ديدم آمد طرفم. مي‌دانستم دير يا زود از من خواستگاري مي‌كند. كمي من و من كرد و بعد خواست از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاري كنم و اجازه بگيرم كمي با او حرف بزند. قبول نكردم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!
***
ترم آخر: امروز هيچ‌كس از من خواستگاري نكرد. من مي‌دانم آخرسر مجبور مي‌شوم زن اكبرآقا مكانيك بشوم!
 

mehrdad بازدید : 646 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (1)

یک شعر خواندنی:
با تو من حرفی ندارم والسلام!
دختری از کوچه باغی می‌گذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی‌اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از آن دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی‌درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او:« بچه پرروی خفن
می‌دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
می‌کنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه‌اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام؟
با تو من حرفی ندارم والسلام!»

mehrdad بازدید : 594 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (2)

13مرداد 1377
امروز برای من خواستگار آمد. مادرم می‌گوید خواستگارت خیلی بی‌ادب و بی‌اصالت است. از کفشهای خودش و خواهر و مادرش پیداست. اما پدرم می‌گوید او پسر خوبی به نظر می‌رسد. پدر پولداری دارد و آینده‌ات ( یعنی آینده‌ام) تضمین است. من هنوز فکرهایم را نکرده‌ام. نمی‌دانم مادرم درست می‌گوید یا پدرم؟

13آبان1377
امروز روز خوبی بود. بالاخره به بیست و پنجمین خواستگاری که برایم آمد بله گفتم. البته با اجازه بزرگترها یعنی پدر و مادرم! پدرم می‌گوید خواستگارت خیلی پسر پولدار و با‌عرضه و خانواده‌داری است و از قیافه‌اش پیداست اهل دود و دم نیست و مادرم با خوشحالی به همه فامیل پز می‌دهد که خواستگار دخترم مهندس است و خوش‌تیپ و با کلاس است! من خیلی خوشحالم که شوهر به این خوبی نصیبم شده و اصلا برایم مهم نیست که 10 سال از من بزرگتر است و جوراب‌هایش خیلی بو می‌دهد. چون مادرم می‌گوید اختلاف سن اصلا مهم نیست و مردهای سن بالا پخته‌تر هستند. تازه پدرم می‌گوید مردی که جورابش بو ندهد که مرد نیست! به هر حال من خیلی خوشحالم که دارم ازدواج می‌کنم . خواستگارم که اسمش مسعود است برای جشن عروسی‌مان یک باغ بزرگ و با کلاس گرفته و مادرم خیلی خوشحال است که باغ عروسی ما از باغ همه دخترهای فامیل بزرگتر است!

13فروردین 1378
عید است و امروز همه رفته‌اند سیزده به در وخوشحال هستند. اما من خیلی ناراحتم. چون با مسعود دعوایمان شده. مادرم راست می‌گوید. مسعود واقعا کار بدی کرده که برای عید فقط یک انگشتر طلای معمولی برای من خریده. حالا می‌مرد اگر یک سرویس طلای درست و حسابی می‌گرفت؟! اما پدرم می‌گوید بیخود! دستش درد نکند...از سرت هم زیاد است ... و من نمی‌دانم بالاخره باید قهر کنم و به خانه پدرم بروم یا نه؟ خدایا چکار کنم؟

13 آذر 1380
من خیلی خوشحالم. چون مادر شدم! خدا یک دختر خوشگل و مامانی به من هدیه داده است. مادرم می‌گوید اسمش را بگذاریم مهسا و پدرم می‌گوید پارمیدا. مسعود خیلی مرد خوبی است. چون به من گفته هر اسمی تو انتخاب کنی خوب است . اما من نمی‌دانم کدام را انتخاب کنم؟ مهسا یا پارمیدا؟ من نمی‌خواهم مادر و پدرم از دست من ناراحت شوند. مادرم گفته اگر اسم دخترت را پارمیدا بگذاری دیگر پایم را به خانه‌ات نمی‌گذارم. خدایا چکار کنم؟!

13 بهمن 1382
تازگی‌ها مسعود یک جوری شده. خیلی عوض شده. مدام سر من داد می‌کشد. عصبانی می‌شود و به من می‌گوید خانه مادرت نرو... این قدر تلفنی با مادرت ور ور نکن... چرا مسعود این قدر عوض شده؟ همه می‌گویند چرا شوهرت اینقدر پیر شده؟ چرا کچل شده؟ واقعا که! مردم چقدر فضول هستند... به نظر من که قیافه مسعود هیچ تغییری نکرده. فقط اخلاقش خیلی بد شده است. دیروز مادرم تلفن زد و کلی داد و بیداد کرد و گفت چطور ‌می‌توانی با مردی که این همه از تو بزرگتر است و اصلا تو را درک نمی‌کند زیر یک سقف طاقت بیاوری؟! همین الان وسایلت را جمع کن و به خانه ما بیا! طفلک مادرم ... خیلی از دست مسعود اشک ریخت و ضجه زد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم و ببینم که مسعود تا این حد نسبت به خانواده من نامهربان و عوضی است! مادرم راست می‌گوید مسعود از اول هم مرد زندگی نبود! از قیافه و سرو وضع مادر و خواهرش معلوم بود آدم‌های درست و حسابی نیستند. پدرم می‌گوید از همان روز اولی که مسعود را دیده قیافه‌اش مشکوک می‌زده و به نظر شبیه معتادها بوده است. پدر و مادرم راست می‌گویند. چطور من نفهمیدم مسعود معتاد است؟!

13 مرداد 1383
بالاخره راحت شدم. امروز رفتیم محضر و جدا شدیم. در واقع از روز اول هم معلوم بود مسعود مرد زندگی نیست. مادر و پدرم راست می‌گویند. حیف از جوانی و زیبایی‌ام که به پای چنین جانوری ریختم! ای کاش از روز اول به حرف‌ها و نصیحت‌های آنها گوش می‌دادم. پدر و مادرم راست می‌گویند...اما ...نمی‌دانم چرا حالم خوب نیست؟

mehrdad بازدید : 445 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

موضوع، دعوای هر روز من بودم. بله! من و علی که هر بار با کلی دلخوری می‌گذاشت از خانه‌ی ما می‌رفت. به همین سادگی‌. باز مادرم روی او فشار آورده بود که: «حالا یک کمی صبر کن پسرم تا ببینم چی می‌شه؟ آخه مریم خیلی به من وابستگی داره. تازه باید درس بخونه و کارِ خونه هم بلد بشه.» قلبم می‌گرفت وقتی علی می‌آمد و این‌طور ناراحت می‌رفت. باید جلوی مامانم می‌ایستادم. شورش را درآورده بود. یکی نبود به مادر همیشه نگران من بگوید من اگر یک روز علی را نبینم انگار قلبم می‌گیرد، انگار چیزی گم کرده‌ام.

دست‌های مادرم را روی شانه‌هایم احساس کردم. ملتمسانه نگاهش کردم. تا خواستم لب به گله وا کنم انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت: «دختر گلم، مریمم، هروقت من صلاح بدونم تو ازدواج می‌کنی. پس بحث نکن و همه‌چیز رو بسپار به من.» سکوت کردم اما توی دلم فریاد می‌زدم، سر مادری که نمی‌خواهد باور کند من رفتنی‌ام و او باید این حقیقت را بپذیرد. هر چند وابستگی من به او زبانزد همه بود...

علی ناراحت کنار حوض نشست. آهسته و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد: «مریم! تو خودت نظرت چیه؟ تا کی می‌خوای این کار رو تکرار کنی؟ تا کی منتظرت بمونم؟ نکنه خودت هم...» میان حرفش دویدم: «این حرف رو نزن. خودت می‌دونی من هم مخالف نظر مادرم هستم اما...» علی دوباره گفت: «اما چی؟ دو سال خسته کننده شده که همیشه دیدن ما منجر به یک مشاجره و دعوای خانوادگی بوده، مریم! من و تو نیاز به آرامش داریم اونم زیر یه سقف. فقط من و تو، نه من و تو و مادرت» حرف علی مثل پتک توی سرم کوبیده شد راست می‌گفت این را می‌دانستم‌....

صدای مادر مرا به خودم آورد: «بیا اینم شربت به‌لیمو برای دختر کوچولوی خودم مریم گلی.» چقدر از آن روزهای پر از تنهایی بدم می‌آمد. علی دیگر پیامک هم نمی‌داد. اما من نمی‌توانستم به مادرم بگویم بزرگ شده‌ام و دیگر دلم نمی‌خواهد فقط به خواسته‌های او عمل کنم...
بدنم گُر گرفته بود، سرخ شده بودم، همه‌ی استخوان‌های بدنم تیر می‌کشید. مادر پارچه نمدار را روی پیشانی‌ام گذاشت پاشویه و پاشویه. از صبح کارش همین بود اما قرص و دعوا هم کار ساز نبود. می‌خندیدم. علی را می‌دیدم که روی تختم نشسته و لبخند می‌زند. چشمانم را باز کرده بودم بعد از دو روز. این را علی گفت. صدای مادر را که شنیدم سرم را از روی بالش بلند کردم: «مامان من ... »هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «بس کن دختر! دو روز تموم، مدام علی رو صدا می‌زدی. ظاهرا کاری نمی‌شد کرد. تو برنده شدی. اما دلم شور می‌زنه. اگر بری سر خونه و زندگیت... آخه زوده...»

من و علی به هم نگاه کردیم. مادر بینمان نشست و گفت: «باید فکر جشن عقد‌تون باشید‌. بسه دیگه! یالله بلند شین. یه هفته بیشتر وقت نداریم!» و سر من را توی بغلش ‌فشرد. چقدر احساس آرامش می‌کردم. چشمانم را بستم. دلم می‌خواست کمی بخوابم. درست مثل زمانی که دختر بچه‌ای بیش نبودم و خواب رژه‌ی لامپ‌های رنگی و رقص نور و لباس عروس می‌دیدم.

بیاییم برای فرزندانمان سخت نگیریم...

mehrdad بازدید : 406 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

عینکم را جابجا می‌کنم تا جزئیات چهره‌اش را دقیق‌تر به خاطر بسپارم. زنی که روی صندلی روبرویم نشسته و دارد بر و بر مرا تماشا می‌کند، درست شبیه همان کسی است که نوسترا خان می‌گوید بخت مرا بسته. ابروهای مشکی پرپشت و هلالی دارد و همینطور نشسته هم معلوم می‌شود که قد بلند است! موسی خان آینه بین قهاری است که مامان به تازگی با او آشنا شده و می‌گوید کارش حرف ندارد. آنقدر پیشگوییهایش درست از آب در آمده و شوهر رسوا کرده و دزد پیدا کرده و ....که مشتری‌ها یواشکی بین خودشان نوستراموسی‌خان صدایش می‌زنند. الحق که اسم بامسمایی هم هست. روزی که با مامان وارد اتاقش شدم همین که چشمش به من افتاد ناگهان فریاد زد:« همون جا وایسا! جلو نیا! دور و برت پر طلسم و جادوست!» بعد هم شروع کرد به خواندن وردهای عجیب و غریب و آنقدر صداهای ترسناک در آورد و چشم‌هایش را کج و کوله کرد که کم مانده بود قالب تهی کنم! البته بار اولی نبود که پیش آینه‌بین می‌رفتم. ولی این یکی با همه فرق داشت. همین که نشستم زل زد توی چشمهام و گفت:«حسود زیاد داری... یک زن قدبلند بختت رو بسته...» این را که گفت مامان دودستی زد توی صورتش و گفت« الهی که خیر نبینه...می‌دونم کیه... زنیکه دراز بی‌قواره!» نوستراخان همان‌طور که چشم از من برنمی‌داشت، دستش را روی بینی عقابی ‌ش گذاشت و هیسسسسس بلند و کشداری به مامان گفت و پرسید« چند سالته دختر؟» گفتم:«28» سری تکان داد و در حالی که زیر لب ورد می‌خواند و به دور و بر من فوت می‌کرد تشت آب بزرگی جلویم گذاشت و گفت:« نگاه کن! قدش بلنده... ابروهای پرپشت و هلالی داره و...» من که مقهور زمان و مکان شده بودم، با تمرکز کامل زل زده بودم به آب کثیف و حال به هم زن داخل تشت. اما هر چه تلاش کردم هیچ چیز ندیدم جز مقداری موی دراز و سیاه و یک تکه پارچه و کمی پرز قالی که روی آب شناور بود. ولی مامان انگار همه چیز را می‌دید. چنان با هیجان و آب و تاب حرفهای نوستراخان را تایید می‌کرد که شک نداشتم طرف را شناخته و منتظر است همین که پایش را بیرون گذاشت برود سر وقتش! اصلا به روی خودم نیاوردم که چیزی ندیده‌ام و تمام راه برگشت تا خانه را فقط سر تکان دادم و هر چه مامان گفت تایید کردم. از همان روز این وسواس لعنتی به جانم افتاده – توی صف نانوایی، توی اتوبوس و مترو، در میهمانیهای خانوادگی - خلاصه هر جا که می‌روم به دنبال آن زن قد بلند و ابرو هلالی می‌گردم که با زندگی من بازی کرده و بختم را بسته است! اوایل به حرفها و غرغرهای مامان و اطرافیانم گوش نمی‌دادم و می‌گفتم بالاخره هر وقت موقعش برسد برای من هم خواستگار خوبی پیدا می‌شود. اما مدتی که از تمام شدن درسم گذشت و همه‌جور کلاس رفتم و انواع هنرها را یاد گرفتم و با وجود همه این چیزها باز هم خواستگار خوب و درست و حسابی پیدا نشد، کم‌کم خودم هم به این نتیجه رسیدم که لابد پای ماوراالطبیعه و موجودات ناشناخته و ازمابهتران در میان است و حتما حسودها دست به کار شده و بختم را بسته‌اند. این شد که دست به دامن فالگیرها و آینه بین‌های رنگارنگ شدم تا شاید به کمک آنها بتوانم خودم را از شر این همه طلسم و جادو خلاص کنم. اما بی‌فایده بود...

همین‌طور که در افکارم غوطه‌ورم و به زن قد بلند و مرموز روبرویم نگاه می‌کنم ناگهان احساس می‌کنم لبهایش تکان می‌خورد. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا بالاخره متوجه می‌شوم مخاطبش من هستم! خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم:« بله؟!» زن قد بلند لبخندی می‌زند می‌گوید:« می‌گم شما دانشجو هستید؟ البته ببخشید فضولی می‌کنم ها!» هول شده‌ام و نمی‌دانم چه بگویم. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: « نه! درسم خیلی وقته تموم شده!» که زن لبخندی می‌زند و می‌گوید:« ماشالله!اصلا بهتون نمیاد... فکر کردم دانشجویید...» اصلا به روی خودم نمی‌آورم که چقدر از سوالش جا خورده‌ام...

یک هفته بعد همان زن قد بلند و مرموز به همراه برادرش برای خواستگاری به خانه‌مان آمدند و یک ماه بعد من با یک آقای قدبلند و خوش‌تیپ ازدواج کردم. نوسترا موسی‌خان را به خاطرات بامزه دوران مجردی‌ام سپردم و حالا واقعا احساس خوشبختی می‌کنم و به نظرم دیگر هیچ زن قد بلند و ابرو کمانی، مرموز و بدجنس نیست!

 

mehrdad بازدید : 367 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

1
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی!

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم!

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.

پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است.

2
پدر به دیدار بیل گیتس می‌رود.

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است ازدواج کند.

پدر: اما این مرد جوان، قائم‌مقام مدیرعامل بانک جهانی است.

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است!

3
پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می‌رود.

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم‌مقام مدیرعامل سراغ دارم!

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم.

پدر: اما این مرد جوان، داماد بیل گیتس است.

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد!

و معامله به این ترتیب انجام می‌شود!

 

mehrdad بازدید : 491 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

هر وقت من یک کار خوب می‌کنم مامانم به من می‌گوید: بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده‌ام و مامانم قول پنج‌تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می‌کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می‌گوید مشکلات انسان را آدم می‌کند!
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله‌مان خیلی به هم می‌خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می‌شود!
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم‌های بزرگی بوده‌اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم‌های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است!
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی‌خواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید.
من تا حالا کلی سکه جم کرده‌ام و می‌خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه‌‌اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ‌کس را خوشبخت نمی‌کند!
همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود. البته من و ساناز تفافق کرده‌ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان‌تر است، هم خوشمزه‌تراست تازه وقتی می‌خوری خش‌خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه‌دار بگیرد خیلی بهتر است و‌گرنه آدم مجبور می‌شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه‌دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می‌گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته‌اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می‌خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می‌ترسید. ساناز هم از زیر‌زمینی می‌ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است!

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می‌کند بعد آشتی می‌کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک‌کاری می‌کند بعد خانومش می‌رود دادگاه شکایت می‌کند. بعد می‌آیند دایی مختار را می‌برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می‌کند. عزدواج هم آدم را مرد می‌کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
این بود انشای من!

تعداد صفحات : 31

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 47
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 117
  • آی پی دیروز : 318
  • بازدید امروز : 144
  • باردید دیروز : 944
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,897
  • بازدید ماه : 1,897
  • بازدید سال : 105,699
  • بازدید کلی : 3,173,213
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است